رمان احساس خاموش 12

با صدای زنگ ساعت بیدار شدم..بلند شدم با چشمایه بسته نشستم رو تختم..موهامو با دستم یکم مرتب کردم و بلند شدم..مسواک زدم صورتمو شستم اومدم بیرون..رفتم سر کمدم یه مانتو شکلاتی و شلوار قهوه ای سوخته و مقنعه قهوه ای پوشیدم که رنگ چشمامو روشن تر نشون میداد..کفشها اسپرت قهوه ای هم پوشیدم با کت اسپرت تنگ شکلاتی رنگمو..وقتی خودمو تو ایینه دیدم خندم گرفت..شده بودم یه شکلات کاکائویی..یه رژگونه کالباسی با یه برق لب زدم تا یکم صورتم رنگ بگیره..گوشیمو گذاشتم تو کیفم و سوییچ ماشینمو برداشتم رفتم بیرون..از پله ها که پایین رفتم صدا مامانو شنیدم:

-بهار مادر برو خواهرتو بیدار کن دیرش میشه..

-مامان باران خواب نمیمونه!..حالا یه روز شاید اون بخواد استراحت کنه شما نمیزاری؟..به زور میخواهی بفرستیش بره..دیشب تا دیروقت عروسی بودیم خسته اس..

-باشه دخترم..گفتم یه وقت ناراحت نشه بیدارش نکردیم..

رفتم تو اشپزخونه و گفتم:

-سلام!..صبح عالی متعالی..خوش میگذره غیبت میکنین؟..

بعد یه چشمک هم بهشون زدم..بهار خندید اما مامان گفت:

-سلام نه مادر غیبت کجا بود..داشتم میگفتم بیام بیدارت کنم بهار گفت شاید بخواهی استراحت کنی نری..

سرمو انداختم بالا و گفتم:

-خسته نیستم که بخوام استراحت کنم..

نشستم پشت میز چندتا لقمه کره عسل خوردم..یه لیوان اب پرتقالم یه نفس سر کشیدم و بلند شدم..مامانو بوسیدم..بهارم بوسیدم و گفتم:

-من دیگه برم!..خدانگهدارتون..

مامان:

-برو دخترم..خدا به همرات..اروم رانندگی کن..

-به روی چشم مامان خانوم..بای!..

بهار بلند شد همینجور که از اشپزخونه میومد باهام بیرون گفت:

-مواظب خودت باش خواهری!..بای..

-فداتشم عزیزم..تو هم مواظب خودت باش..زود اماده شو حرکت کن دیرت نشه..خدانگهدارت..

سرشو تکون داد و چشمی گفت..رفتم بیرون سوار ماشین شدم و راه افتادم..وقتی رسیدم ماشینو پارک کردم و رفتم سمت ساختمان..جواب خانوم سماواتی رو دادم و رفتم نشستم تو دفترم..یه اس به نگین دادم ادرس خونشونو بگیرم:

"سلام نگین جان!..خوبی؟!..ادرس خونتونو برام بفرست میخوام کارت عروسیمو بیارم برات..مرسی.."

این بهترین بهونه بود تا ادرسو بگیرم ازش..داشتم میزمو تمیز میکردم که صدا اس گوشیم بلند شد..نگین بود:

"سلام باران خانوم..فدات تو خوبی؟!..نیاز به کارت نیست ما همینجوری هم میاییم.."

اخرشم شکلک خنده گذاشته بود..لبخندی زدم و دوباره براش نوشتم:

"ادرس بده دختر..شاید بخوام مامانت اینا هم دعوت کنم..باید کارت بدم دیگه زشته.."

یکم بعد ادرس خونشونو برام فرستاد..با خنده نوشتم:

"افرین دختر گل..همون اول ادرسو میفرستادی اینقدرم چونه نمیزدی..مزاحمت نمیشم..خدانگهدارت.."

اونم جواب دادم:

"اخه نمیخواستم تو زحمت بیوفتی اجی..بازم مرسی..روز عروسیت میبینمت..بای.."

شماره مورد نظرو گرفتم..گوشیو گذاشتم کناره گوشم..بعد از چندتا بوق جواب داد:

-به به!..سلام خانوم راد..

پوفی کشیدم..بی حوصله گفتم:

-سلام میلاد..یه کاری برات دارم..

صداش جدی شد و گفت:

-بفرما..در خدمتم..

-یه ادرس بهت میدم..میری اونجا قشنگ برام تحقیق میکنی..خودت که دیگه میدونی چیا باید بپرسی..حواست باشه به همه چی..اوکی؟..

-باشه..ادرسو برام بفرستین..تا شب خبرشو بهتون میدم..

-خودت میدونی که همه تحقیقامو میسپرم به تو..این یعنی بهت اعتماد دارم..پس این یکیم مثه بقیه کارتو خوب انجام بده..

-چشم..

-منتظر خبرت هستم..فعلا..

-خداحافظ..

گوشیو قطع کردم ادرسو براش اس کردم..میلاد پسره ابدارچیه کارخونه اس..کارشو خوب بلده..تا الان که اعتماد منو جلب کرده..تقریبا از وقتی اومدم تو کارخونه میلاد تمام این کارهارو برام انجام میده..مش رحیم ابدارچی خیلی مرده مومن و با ایمانیه..تنها کسیه که همیشه و در همه حال براش احترام زیادی قائلم..وقتی فهمید به یه همچین کسی نیاز دارم پسرشو بهم معرفی کرد..منم رو حساب اعتمادم به مش رحیم پسرشو قبول کردم..الحق که خوب تونست اعتمادمو جلب کنه..24سالشه دانشجو رشته مکانیک..خیلی هم احترام میزاره..به جایه این کارایی برام میکنه بهش مثله یه کارمند حقوق میدم و یه 206 سفید هم برا اینکه کارش راحت باشه براش گرفتم..واقعا قدر خوبی رو میدونه..خیلی هم چشم پاکه..پسری که زیر دست مش رحیم بزرگ بشه همینجوری هم باید باشه..وقتی باهات حرف میزنه تو چشمات نگاه نمیکنه سرشو میندازه پایین..خلاصه باهاش راحتم هرکار بگم برام انجام میده..جز اون دسته پسرایی هسته که امتحان پاکیشو پس داده و قبولش دارم..میدونم از جانبش خطرِ وابستگی نیست..بیشتر وقتها بهم میگه ابجی و امیدوارم تا اخرم همینو بگه چون خیلی بهش نیاز دارم نمیخوام باعث بشه عذرشو بخوام..از نظر قیافه هم هر دختری ارزوشه میلاد یه نگاه بهش بندازه..قد بلند و کشیده ای داره..چشما ابی روشن..بینی قلمی کشیده..لبا نازک و کوچیک..موهاشم بور و کوتاه..پوستشم مثل برف سفیده..خوشگل و خوشتیپه..خیلی هم مغروره..

از فکره میلاد اومدم بیرون و مشغوله کارام شدم..ساعت 1 مش رحیم برام ناهار اورد خوردم..دوباره ادامه کارامو انجام دادم..ساعت 5 کیفمو برداشتم و رفتم بیرون..خانوم سماواتی هم داشت جمع میکرد که بره..ازش خدافظی کردم و رفتم سمت ماشینم..سوار شدم راه افتادم..سر راه جلو یه فروشگاه وایستادم تا برا خونه خرید کنم..هرچی که به نظرم لازم بود خریدم..برا بهار هم چیپس و پفک گرفتم چون دوست داشت..با کمک شاگرد فروشگاه پلاستیکا خریدو گذاشتم تو صندوق عقب..یه ده هزارتومنی بهش دادم و حرکت کردم..وقتی رفتم تو خونه با دیدن ماشینی که پارک بود تو پارکینگ ابروهام پرید بالا و نگاهم رنگ تعجب گرفت..با همون تعجب پیاده شدم و بلند بهارو صدا زدم:

-بهــــــــــار؟!..

بهار سریع اومد تو تراس و گفت:

-سلام ابجی!..جانم؟..

-سلام عزیزم!..من خرید کردم بیا ببریم داخل تنها نمیتونم..

-چشم!..

اومد پیشم همینجور که چندتا پلاستیک میدادم دستش گفتم:

-این اینجا چیکار میکنه؟..

-همشون اومدن..میخوان برا عروسی هماهنگ کنن تا همه چی خوب باشه..

اخمامو کشیدم تو هم و گفتم:

-نیاز به این کارا نیست!..

بهار شونه هاشو انداخت بالا و گفت:

-نمیدونم والا..

نصف کمتره خریدارو دادم دست بهار بقیشونو خودم برداشتم..گذاشتمشون رو زمین صندوق عقبو بستم دوباره برداشتمشون راه افتادیم با بهار سمت خونه..وقتی رفتیم تو همه سرها چرخید سمت ما..بهشون نگاه کردم که همشون لبخند میزدن جز امیرعلی..لبخند خسته ای به چهره ها مهربون عمو و خاله زدم و سلام کردم:

-سلام..خوبین؟..خیلی خوش اومدین..من الان میام خریدارو بزارم اشپزخونه و لباسمو عوض کنم..

با مهربونی جوابمو دادن..امیرمحمد سریع از جاش پرید اومد سمتم..بهار رفته بود تو اشپزخونه..خریدارو از دستم گرفت لپمو بوسید و گفت:

-مگه من مردم تو این همه بار سنگین برداری..بده خودم میبرم ابجی..

لبخندی بهش زدم و خریدارو دادم دستش و رو به جمع گفتم:

-من برم لباسمو عوض کنم بیام..

بعد به امیرمحمد که حیرون با خریدا وایستاده بود گفتم:

-اشپزخونه اونجاس..ممنون ببرشون همونجا..

سرشو تکون داد و رفت..منم رفتم سمت پله ها..وقتی رسیدم تو اتاقم با حسرت نگاهی به تخت خوابم انداختم..خیلی خوابم میومد..دوست داشتم الان راحت با همین لباسا میخوابیدم...شلوار جین کوتاهی پوشیدم که تا بالا مچ پام بود..تیشرت قرمز استین کوتاهی هم پوشیدم..با یه کلیپس موها بلندمو جمع کردم بالا سرم..تو دستشویی ابی به صورتم زدم..گوشیمو برداشتم و رفتم پایین..وقتی بهشون رسیدم رفتم پیش خاله صورتشو بوسیدم..مامانمم بوسیدم..عمو رو هم یه بوس کردم و همونجا کنارش نشستم..امیرمحمد و امیرعلی پیش هم نشسته بودن..خاله و مامان با هم حرف میزدن..منو عمو هم شروع کردیم باهم حرف زدن..درباره کار و بازارو اینجور چیزا..شده بودم مثله مردا همش درباره کار حرف میزدم..عمو هم فهمیده بود به این چیزا علاقه دارم برا همین همش در این مورد باهام حرف میزد..کلا احساسات دخترونه تو من مُرده..مثل اینکه مامان برا شام نگهشون داشته بود..عمو یه قلوپ از چاییشو خورد و گفت:

-دخترم از سینایی چه خبر؟..

-من فقط قرارداد هارو باهاشون میبندم..بقیه کارا با معاون کارخونه اس..از اون روزی قرارداد بستم باهاش دیگه ندیدمش..

عمو سرشو تکون داد و چیزی نگفت..ساعت 8بود و هنوز  همه داشتیم باهم حرف میزدیم و میوه میخوردیم که گوشیم زنگ خورد..از رو میز جلوم برش داشتم..میلاد بود..مثله همیشه به قولی داد عمل کرد..لبخندی زدم و شصتمو کشیدم رو صفحه گوشیم و گوشیو گذاشتم کناره گوشیم:

-سلام میلاد..گوشی دستت باشه..

بلند شدم و رو به بقیه گفتم:

-با اجازه..الان برمیگردم..

همه سرشونو تکون دادن..فقط امیرمحمد با کنجکاوی نگام میکرد و امیرعلی هم با اخم..رفتم تو اون یکی سالن و دوباره گوشیو گذاشتم کناره گوشم:

-الو میلاد؟..

-سلام ابجی!..

-خوبی؟..چیکار کردی؟..

-ممنون..رفتم به اون ادرسی که داده بودین..این خانواده یه دختر و یه پسر دارن..دخترشون دیشب عروسیش بوده..همه ازشون تعریف میکردن..وضع مالی خیلی خوبی دارن..میگفتن خیلی ادما خوبی هستن..از همسایه هاشون پرسیدم همشون گفتن تا حالا هیچ بدی از این خانواده ندیدن..خلاصه بگم ادما خیلی خوبی هستن..پدرشون شرکت واردات لوازم ارایشی داره..مادرشونم خانه داره..پسرشون 22سالشه دانشجو پزشکیه..دامادشونم انگار حجره فرش فروشی داره..

ساکت شد..لبخندی زدم  وگفتم:

-مرسی میلاد..مثل همیشه عالی..

-وظیفم بود..

-خوب مزاحمت نمیشم..

-مراحمی ابجی..خداحافظ..

-خدانگهدارت..

گوشیو قطع کردم و با لبخند رفتم پیش بقیه..نشستم کناره عمو و شروع کردم به پوست گرفتن میوه ها تو بشقابم..خیلی با سلیقه تیکه تیکشون کردم و گرفتم سمت عمو و با لبخند و محبت گفتم:

-بفرما عمو جون!..

-ممنون دخترم..خودت بخور..

-باهم میخوریم عمو..اینا زیاده برا دوتامون پوست گرفتم..

عمو یه تیکه سیب برداشت گذاشت دهنش..منم همینجور که بشقابو گرفته بودم بین خودمو عمو شروع کردم به خوردن..وقتی میوه هارو خوردیم بلند شدم بشقابارو جمع کردم بردم تو اشپزخونه..به اکرم خانوم گفتم:

-اکرم خانوم شام اماده نشد؟..

-اماده اس دخترم الان میزو میچینم..

-ممنون!..کمک نمیخواهین؟..

-نه دخترم..برو پیش مهموناتون خودم اماده میکنم..کاری نیست..

سرمو تکون دادم و برگشتم پیش بقیه..امیرمحمد با دیدنم به کنارش اشاره کرد و گفت:

-بیا پیشه من بشین!..بسه هرچقدر پیش پدرشوهرت بودی!..

عمو سریع گفت:

-لعنت به ادمِ حسود..

هممون خندیدیم..رفتم پیش امیرمحمد نشستم..دوباره حس فضولیش گل کرده بود..با حالت خاله زنکی گفت:

-ابجی میلاد کی بود؟..

دوتا ابروم پرید بالا..با بدجنسی نگاش کردم و گفتم:

-اهان!..پس بگو اقا فضولیشون گل کرد که گفت بیام کنارش بشینم..

به شوخی اخمی کرد و گفت:

-اصلا به من میاد فضول باشم؟..

با همون ابروها بالا رفته گفتم:

-اره!..خیلی هم میاد..

به شوخی گفت:

-اِ لوس!..اصلا نمیخوام بگی..

تک خنده ای کردم و گفتم:

-لوس تویی که سریع مثله بچه ها قهر میکنی!..میلاد یکی از کارمندامه..

چشمم افتاد به امیرعلی که اون طرف امیرمحمد نشسته بود و سرشو با گوشی تو دستش گرم کرده بود اما کاملا معلوم بود که حواسش به مکالمه ما دوتاس..امیرمحمد دوباره با فضولی محسوسی گفت:

-همه کارمنداتو به اسم کوچیک صدا میزنی؟..

-نه!..میلاد فرق داره با بقیه..یه سریع کارا رو برام انجام میده..برا همین بهش اعتماد دارم و باهاش راحتم..

-چیکارایی؟..

-این دیگه یه رازه..

با چشما گرد شده نگام کرد و گفت:

-نکنه کاره خلاف میکنی..

زدم زیر خنده..همه نگاه ها با تعجب برگشت سمت من..بهار با چشما گرد شده نگام کرد و گفت:

-چیشده خواهری؟!..

نگاهی به امیرمحمد انداختم و به بهار گفتم:

-بیا اینجا..

بلند شد اومد رو دسته مبل کنارم نشست..بقیه با لبخند سرشونو تکون دادن و دوباره سرگرم حرف زدن درباره عروسی ما شدن..داشتن باهم هماهنگ میکردن..با لبخند همه چیو براش تعریف کردم..زد زیر خنده..بهار میلادو میشناخت و میدونست چه کارایی برام میکنه..حرف امیرمحمد واقعا خنده داشت..منی که پامو کج برنمیدارم حالا بیام کاره خلاف انجام بدم..با خنده بهار دیگه صدا همه در اومد..عمو به شوخی اخم کرد و گفت:

-خوب بگین ما هم بخندیم..

امیرمحمد:

-مناسب سن شما نیست باباجان..

عمو با اخم گفت:

-سن که مهم نیست..مهم دله،که من از همتون جوون ترم..

امیرمحمد ابرویی برا باباش بالا انداخت و گفت:

-راست میگی سالاری بزرگ..اما خوب اینو نمیتونیم بگیم بهتون شرمنده..

عمو سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت..امیرمحمد دوباره برگشت سمتمون و به بهار گفت:

-بهار تو بگو میلاد چیکارا میکنه؟..باران که نم پس نمیده..

بهار با پررویی گفت:

-خوب وقتی نمیخواد بگه یعنی اینقدر فضولی نکن..

لبمو گزیدم تا صدا خندم بلند نشه..امیرمحمد یکم با چشما گرد شده نگاش کرد بعد گفت:

-عجب رویی داری تو..

بهار اومد جواب بده که اکرم خانوم بلند گفت:

-شام اماده اس!..بفرمایید!..

صدا تعارفات بلند شد و اجازه حرف زدن به بهار رو نداد..هممون بلند شدیم رفتیم سمت سالنی که میز ناهار خوری توش بود..با تعارفات منو مامان همه نشستن سر میز..منو بهار پیش هم نشستیم..امیرمحمد و امیرعلی هم جلومون بودن..امیرمحمد همش شیطونی میکرد و مزه میپروند اما امیرعلی خیلی اروم و با حوصله شامشو میخورد..امیرمحمد هم وقتی دید کسی بهش توجه نمیکنه شروع کرد اروم غذاشو خورد..اکرم خانوم حسابی زحمت کشیده بود..چند مدل غذا درست کرده بود..وقتی شاممونو خوردیم همه رفتن تو سالن من موندم تا چایی بریزم ببرم..وقتی به اکرم خانوم تو جمع کردن میز کمک کردم یه سینی چایی ریختم و رفتم تو سالن..به همه تعارف کردم خودمم یدونه برداشتم شروع کردم به خوردن..وقتی چاییمو خوردم امیرمحمد گفت:

-باران جان؟!..

نگاش کردم و گفتم:

-جانم؟!..

-میگم میشه اتاقتو ببینم؟..

یکم با تعجب نگاش کردم وقتی دیدم مشتاقه سرمو تکون دادم و بلند شدم..امیرمحمد هم بلند شد..بهار هم سریع بلند شد..سه تایی داشتیم میرفتیم سمت پله ها که بهار رفت پیش امیرعلی و گفت:

-امیرعلی تو چرا نشستی بلند شو دیگه..

امیرعلی با تعجب گفت:

-من چرا بیام؟..

بهار:

-خوب اینجا حوصلت سر میره..بیا بریم دیگه..

امیرعلی نگاهی به من انداخت..فکر میکرد خوشم نمیاد بیاد باهامون..سنگینی نگاهه چندنفرو احساس کردم..سرمو که برگردوندم دیدم همه دارن به من نگاه میکنن..فهمیدم باید نقش بازی کنم..با لبخند گفتم:

-اره امیر پاشو بیا دیگه..اونجا تنها میشینی چیکار..نباید که تعارف کنیم بهت اینجا دیگه خونه خودته..

انگار منتظر بود فقط من بگم..سریع سرشو تکون داد و بلند شد که باعث شد امیرمحمد ریز ریز بخنده و بگه:

-چه حرف گوش کن شده..

لبخندی زدم و وقتی امیر و بهار بهمون رسیدن چهارتایی رفتیم از پله ها بالا..در اتاقمو باز کردم عقب وایستادم و گفتم:

-بفرمایید..

امیرعلی رفت تو اتاقم..بهار هم پشت سرش رفت داخل که امیرمحمد بازوشو گرفت کشیدش عقب و گفت:

-روزی هزار بار این اتاقو میبینی..حالا زودتر از همه میری داخل..مهمونی گفتن صاحب خونه ای گفتن..تو چرا هیچی نمیفهمی..

بهار با چشما گرد شده بهش نگاه کرد و خواست چیزی بگه که با هشدار و مهربونی گفتم:

-بهار جان!..

همین بهار جان کافی بود تا بهار عقب وایسه و بزاره امیرمحمد بیاد داخل..امیرعلی رو کاناپه نشست و نگاشو دور و اطرافه اتاق چرخوند..امیرمحمد سوتی زد و گفت:

-به به!..عجب تفاهمی..

منظورشو نفهمیدم..بهار ازش پرسید:

-تفاهمه چی؟..

امیرعلی چشم غره ای بهش رفت تا ساکت بشه و چیزی نگه..اما اون اصلا به چشم غره امیر اهمیت نداد با لبخند چشمکی به بهار زد و گفت:

-اتاق امیرعلی هم کلا سفید مشکیه..

بهار با خنده سرشو تکون داد..نشسته بودم رو تختم و بی تفاوت به امیرمحمد نگاه میکردم..خوب این موضوع به من ربطی نداشت..اتاقش هر رنگی هست باشه..به من چه!..وقتی امیرمحمد خوب همه جا اتاقو دید زد اجازه خروج داد..هممون باهم رفتیم پایین..وقتی رسیدیم پایین عمو و خاله بلند شدن و خاله گفت:

-خوب بریم دیگه بچه ها..

بعد رو کرد به مامان و گفت:

-ببخشید بهتون زحمت دادیم..

رفتیم پیششون..بهار رفت جلو خاله وایستاد و گفت:

-اِ خاله!..زوده هنوز..بمونین یکم دیگه..

بعد با قیافه مظلوم به خاله نگاه کرد..خاله خنده ای کرد دستشو گذاشت رو بازو بهار و گفت:

-دخترم!..اردلان خوابش میاد..من که از خدامه پیش شما باشم..

بهار با مظلومی سرشو تکون داد و اومد عقب وایستاد..با کلی تعارف کردن و عذرخواهی بالاخره خدافظی کردن رفتن..اینقدر خسته بودم که پلکام میوفتاد رو هم دوباره به زور بازشون میکردم..مامان و بهار حالمو که دیدن زدن زیر خنده..مامان میون خنده رو به بهار گفت:

-این دختر داره بیهوش میشه!..تو هنوز میخواستی نگهشون داری..

بهار با خنده سرشو تکون داد و اومد زیر بغلمو گرفت..با تعجب نگاش کردم و گفتم:

-وا بهار!..مگه خودم چمه که زیر بغلمو میگیری؟..

چشمکی زد و گفت:

-میترسم نزدیک عروسیت بیوفتی بدبخت بشیم..

با حرص نگاش کردم و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون..به مامان شب بخیر گفتیم و شونه به شونه هم از پله ها رفتیم بالا..اتاق مامان همون طبقه پایین بود..طبقه بالا که رسیدیم بهم شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاقامون..لباس خوابمو پوشیدم و بعد از اینکه مسواک زدم تقریبا بیهوش شدم............

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: رمان احساس خاموش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:رمان احساس خاموش12, | 13:37 | نویسنده : sarina |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس